محل تبلیغات شما



با من بگو تا کیستی، مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو
 

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من، جانا چه می‌خواهی؟ بگو
 

گیرم نمی‌ گیری دگر، زآشفته عشقت خبر

بر حال من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو
 

ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو

گویی که دانم، پس مرو، گر آگه از راهی بگو
 

غمخوار دل ای می ‌نیی، از درد من آگه نیی

ولله نیی، بالله نیی، از دردم آگاهی بگو
 

بر خلوت دل سرزده یک ره درآ ساغر زده

آخر نگویی سرزده، از من چه کوتاهی بگو؟
 

من عاشق تنهایی‌‌ام سرگشته شیدایی‌ام

دیوانه‌‌ای رسوایی‌‌ام، تو هرچه می‌خواهی بگو


هراس و حسرت و اندوه و یک خروار نفرین را  .
چه مشکل می کشی بر دوش خود این بار سنگین را !

چه فریادی ست با لب های خاموشت؟ بگو با من!
بگو راحت شوی! سوزن بزن این زخم چرکین را

تو شاعر نیستی اما در آشوب تو می بینم
تپش های فروغ و بیقراری های سیمین را

تو چون قدّیسه ای پاک آمدی یک شب به دیدارم
رفو کردی به مژگان رخنه ی افتاده در دین را

چه بی ذوق است استادی که با صد خون دل آموخت
به انگشتان زیبای تو این نُت های غمگین را

اگر از حال و روز من بپرسی، سخت مأیوسم
که چشمانم نمی بینند چشم انداز پیشین را

توگویی رفته ام از خاطر آن روزهای خوب
توگویی برده ام از یاد، آن شب های شیرین را

تکانم داد این تقدیر، اما من نفهمیدم
شبیه مرده هایی که نمی فهمند تلقین را.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

♥♫♥ مــن یــک هــزاره ام ♥♫♥